دلنوشته های دخترمردادی
امروز صبح ساعت 10ونیم ازخواب پاشدم دیدم مامانم با دوستم حرف میزنه ومیگه بیدار که شد بهتون زنگ میزنه بیدارشدم واومدم پای نت
نظرات شما عزیزان:
سلام دوستای من خوبید ؟
وبعدش آهنگ گوش دادم رفتم پایین فیلم دیدم مامانم هم رفت بیرون نمازخوندم وناهار خوردم واومدم پای تلویزیون دیدم چیزی نداره اومدم حافظخوندم ارامش عجیبی بهم میده بعدش بابا اومد وهمه خوابیدند من پایین اهنگ گوش میدادم دیدم همکار بابام اومد اومدم تو اتاق اماده شدم ورفتیم خونه خیاط دوست خاله ام اندازه مو گرفت ورفتیم یکم خونه خاله ام وبا شوهرش اومدیم خونه مامان بزرگم یکم نشستیم رفتم شارزگرفتم دیدم زنداییم اومد رنگش پریده بود
ومیگفت همسایه بابا بزرگم فوت کرد کلی ترسیدیم مامان بزرگم ومامانم رفتند خونه همسایشون دیدند تصادف کرده خانومش تو اتاق عمله وخودش هم فوت کرده خیلی خانواده خوبی بودند قدیم ها عروسی داییم رو تو خونه اونا میگرفتیم خدا بیامرزتش بعدش بابابزرگم
و داییم اومدند ویکم بودیم وداییم مارو اوردخونه وخودش ماشین رو بقرداشت ورفت سریع اومدم نماز خوندم واتاقم رو مرتب کردم واومدم روزنوشت رو بنویسم وبم شام ویکم نت گردی ولالا
Design by: pinktools.ir |